ردپا.5

تمام سطرهایش مرا را می کشد که آخرش را برای بار چهارم با اشک بخوانم.
درست آنجایی که راوی برای جمشید می گوید:
"جمشید،جمشید،جمشید! همان شب آخر قبل از رفتن که خبرمان کردند،من و امیر با همان موتور سیکلت آمدیم و تو را دیدیم که از خط آتش جزیره مینو،برگشته ای،هیچ اثری از ترکش بر بدنت نبود و فقط کاسه پشت سر و مغزت را در جزیره جا گذاشته بودند و می گفتند آن توده ی خاکستری رنگ با تمام رویاها،آرزوهای کارگردان شدن،فیلمنامه ها،سوژه ها،قطع و وصل های آیزنشتاینی و هرم آوانگاردت،پخش شده روی نخلهای بی سرو دیگر قابل جمع کردن نیست،وقتی به صورتت نگاه کردم،هنوز می خندیدی و بعد دو دستت را،که هنوز گرم بود،باز کردم و انگشتان شست و اشاره ی هر دو دستت را به هم نزدیک کردم و کادر بستم و هر چهار انگشت را بوسیدم... ."
درست همین جاست که یادم میاورد که جمشید پاسپورت به دست عازم آلمان بود اما دلش در جبهه مانده و در آخرین لحظات میخواهد در خط آتش بچه ها را ببیند ولی هرگز برنمیگردد!
کارهای جمشید که لبخند بر لبم میاورد حالا رنگ حسرت می گیرد وقتی راوی میگوید: "نه،کارگردان شهید و نامی،جمشید محمودی،حتما باید نفرینش مستجاب شود"
نفرین شیرینش را با خودم مرور میکنم و یاد فیلم سه دقیقه ای جمشید می افتم که هیچگاه نتوانست اولین و آخرین فیلمش را ببیند و اینجاست که داستان بعدی را با غم داستان قبلی از سر میگیری...
"-داستانهای شهر جنگی-چتری برای کارگردان-جبیب احمدزاده"
ما دو نفر